۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Between the pages of a book is a lovely place to be» ثبت شده است

873

« آیدین گفت:«خانم سورمه.»

سورمه گفت:« سورملینا.»

آیدین گفت:« خانم سورملینا، اجازه میدهید من شما را دوست داشته باشم؟»

سورمه ایستاد. لبخند زد و زبانش را به آرامی به لب بالا کشید. گفت:« اختیار دارید.»

آنوقت آیدین او را بوسید. با تمام محبت. او را همچون سرزمینی از پیش تعیین شده از آن خود کرد و بر آن پا گذاشت. »

  • سارا
  • جمعه ۴ فروردين ۹۶

خداحافظ گاری کوپر- رومن گاری

جس، میلیونها و میلیاردها آدم توی این دنیا هست که همه‌شون می‌تونن بی‌تو زندگی کنن. اما آخه چرا من نمیتونم. این دردو کجا ببرم؟ من نمی‌تونم بی‌تو زندگی کنم. کاری که هرکسی می‌تونه بکنه، کاری که از یه بچه‌ی پنج ساله هم برمیاد از لنی برنمیاد. تو هیچ سردرمیاری؟


خداحافظ گاری کوپر- رومن گاری 

  • سارا
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵

این کتابِ خیلی دوست داشتنی-4 :)

-         سلام آلنی!

-         سلام آلّا!

-         من اینجا هیچکس را ندارم.

-         میدانم. حرفت را بزن.

-         دختری را میخواهم.

-         قائدتاً باید همینطور باشد.نصفه های شب که کسی برای مذاکره درباره ی روش های درست کردن جوشانده ی نعنا به در خانه ی حکیم نمی آید... امّا خودمانیم ها. انگار اینطور دیدن ها و خواستن ها از خصلت های ذاتی مردان ترکمن است.

-         قدّ بلند و راه رفتنِ خوبش را که نمیتوانم نبینم آلنی اوجا!

-         اما هیچکس عاشق راه رفتن کسی نمیشود آلا؛ پرت نگو! عشق از رنگ گونه آغاز میشود. اگر به صورت دختری نگاه کردی، و آن دختر، بی آنکه به تو نگاه کند رنگ گونه هایش سرخ شد، این نشان می دهد که حق داری عاشق آن دختر بشوی، و آن دختر حق دارد عاشقش را عاشق باشد.

-         من تجربه های تو را ندارم آلنی! من خیلی جوانم.

-         برای چه کار جوانی؟ تجربه، مطلقاً به کار عاشق نمی آید. کسی که تجربه داردقبل از هرچیز میداند که نباید عاشق بشود. تجربه، عشق را باطل میکند. بنابراین، تجربه، کل زندگی را باطل میکند. عشق، چیزی ست یگانه و یکباره، اما تجربه یعنی تکرار، یعنی بیش از یک بار. عاشق شدن، شرط اولش، بی تجربگی ست آلّا!



آتش بدود دود، جلد پنجم (حرکت از نو)_نادر ابراهیمی

  • سارا
  • دوشنبه ۲۳ فروردين ۹۵

این کتابِ خیلی دوست داشتنی :) 3

- با اینهمه اضطراب و خشم و غم و درد، فکر میکنید که به هرحال، عاقبت به آنچه میخواهید میرسید؟

- به آنچه میخواهیم، در رویا، هزار بار رسیده ایم؛ اما در عالم واقع، حتی وقتی برسیم هم رسیدنی بسیار غم بار و پر درد و عذاب خواهد بود؛ رسیدنی،برای دیگران شاید دلچسب و شادی آفرین، اما برای خود ما، منهدم کننده. 

- چرا باید اینطور باشد_ مادر؟

- انسان، فقط در رویاست که به جمیع آرزوهایش، به همان شکلی که میخواهد، میرسد، بی دغدغه ی شکست و حذف و ناکامی های متصل به کام. این، نقش رویاست و تعریف رویا. رویا، حرکتی ست ذهنی و زیبا که منجر به وصل بدون نقص میشود. ما، در رویاهامان، اگر جشنی به پا می کنیم یا حادثه ی مهمی را تدارک می بینیم، در آن حادثه یا جشن بسیار کسان را حاضر و ناظر قرار می دهیم؛ همه ی آنها را که واقعا دلمان میخواهد که آنجا، در متن یا حاشیه ی آن جشن یا حادثه باشند... اما در عالم واقع آن حادثه یا جشن یا پیروزی یا وصل، آن قدر عقب می افتد و آن قدر از تعداد آن آدم های متن و حاشیه کاسته میشود که دیگر، شیرینی و دلنشینی و زیبایی آن واقعه از میان میرود، و در مواردی اصولاً دیگر کسی_ از آنها که آرزو داشته ییم باشند_ برای حضور نمی ماند. انگار کن که در گورستان جشن گرفته ایم. 

در یک مورد بسیار شخصی و واقعاً بی اهمیت مثل میزنم. من همیشه آرزو داشتم که در عروسی بچه هایم، پدر و مادرم هم حاضر باشند، آمان جان آبایی و ملاقُلیچ هم باشند، ولی جان آخوند و مَلّان بانو هم باشند. من، هرگر هیچ رویای عروسی نساختم که در آن، مادرم و دُردی محمد نباشند و با همه پیری شان برنخیزند و نرقصند و پای نکوبند و فریاد شادی نکشند؛ حضرت ولی جان نیاید جلو و تو و همسرت را دعا نکند؛ آمان جان، با آن همه فشنگ و اسلحه که به خودش آویخته پایی بر زمین نکوبد... میفهمی آیناز؟ میفهمی؟

- میفهمم مادر!

- من، آن وقتها، همیشه رویای آن روزی را می ساختم که شاه را زمین زده ییم، نظام ستم را باژگون کرده ایم، شادمانه به صحرا بازگشته ایم، شادمانه جشنی بزرگ برپا کرده ایم، و در آن جشن بزرگ، آه خدای من، خدای من، خدای من! چه کسانی حضور داشتند! چه کسانی خدمت میکردند! چه کسانی می رقصیدند، آواز میخواندند، ساز می زدند، قاه قاه میخندیدند، کشتی می گرفتند، می دویدند، فریاد میکشیدند و اشک های شادی شان را از گوشه ی چشمانشان بر میگرفتند!

اما، مرگ_ از یک سو مرگ های طبیعی و از سوی دیگر اعدام ها و شهادت ها وکشته شدن ها_ بی محابا دستچین کرد و برد؛ گلچین کرد و برد؛ زمانی رسید که حتی اگر جرئت میکردم سقوط شاه و استبداد را مجسم کنم، و در آن تجسم غم بار به صحرا بروم تا جشنی برپا کنم، دیگر، از آنها که آرزو داشتم، کسی نمانده بود که به آن جشن بیاید. صحرا، برای من و آلنی، خلوت و خالی شده است. صحرا، با من و آلنی بیگانه شده است. صحرا دیگر صحرای رویاهای ما نیست. دوستمان دارند؛ اما واقعیت این است که غریبه ها غریبه ها را دوست دارند.

آیناز! هرکس که میرود، به جایش در قلب و در رویاهای من، یک حفره ی سیاه پدید می آید، ومیل به رویا ساختن را بیشتر از دست میدهم.

شاه سرانجام میرود؟ البته که میرود. مگر هیچ شاهی، هیچ مستبد بدکاره ای مانده است که او بماند؟ اما دیگر در رویاهای من نمی رود. یعنی رفتنش، بی فایده است. جشنی نیست. 

نگاه کن! عناصر رویا ساز، مرتبا میروند و دور و بَرَت را خلوت و خلوت تر میکنند، تا زمانی که نوبت به خود تو میرسد که به عنوان یک عنصر رویا ساز راهت را بکشی و بروی و رویاهای خوش دیگران را خراب کنی. نه؟

- بله مادر!

- و همین است که انسان، به تدریج، کم رویا میشود، و آنگاه، عاقبت، بی رویا. گمان میکنم این، هیچ خوب نباشد که انسان، آنقدر دوام بیاورد که بی رویا بماند. مرگِ به هنگام یعنی مرگی پر از حسرت و رویا و آرزو. بی رویا مردن، یعنی تنهای تنها مردن.


آتش بدون دود، جلد هفتم (هر سرانجام، سرآغازی ست)_ نادر ابراهیمی


پ.ن: و یک دقیقه سکوت، به یادِ نادر ابراهیمیِ عزیزِ مرحوم، با این قلم جادویی.

پ.ن2: و یک دقیقه ی دیگر هم سکوت، برای تایپیستان عزیز این مرز و بوم! (دستم شکست!)

پ.ن3: این کتاب را نصفه شب ها بخوانید؛ با نور چراغ قوه ی نوکیا 1100 یی که صبح ها بیدارتان میکند؛ نصفه شب ها بخوانید و با سطر سطرش گریه کنید. 

  • سارا
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴
اوست نشسته در نظر
من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل
من به کجا سفر کنم...