"دیروز، توی آن فضای سرد و سنگینی که همهمان را در بر گرفتهبود، نمیدانم چرا یاد آنسه افتادم. توی آن ناکجاآباد و بین درختهایی که از بد روزگار پایینتر از ماها قرار داشتند و بین آنهمه تاریکی دلم برایش تنگ شده بود. گاهی که خیلی به او فکر میکنم و از تنهایی میزند به سرم، به خدا می گویم:"یعنی نمیشود نه؟" و بعد یکدفعه بغضم می گیرد. چون می دانم نمی شود. نمی شود هیچ جای جهان آنسه را پیدا کرد و من توی دنیایی زندگی می کنم که آنسهاش از بین رفته. انگار خدا خودکار را برداشته و روی اسمش را خط زده و او ناگهان محو شده."
از پنجشنبه ها متنفرم- مهران نجفی