« آیدین گفت:«خانم سورمه.»
سورمه گفت:« سورملینا.»
آیدین گفت:« خانم سورملینا، اجازه میدهید من شما را دوست داشته باشم؟»
سورمه ایستاد. لبخند زد و زبانش را به آرامی به لب بالا کشید. گفت:« اختیار دارید.»
آنوقت آیدین او را بوسید. با تمام محبت. او را همچون سرزمینی از پیش تعیین شده از آن خود کرد و بر آن پا گذاشت. »