دلم برای وب نویسی خیلی خیلی زیااااد تنگ شده!


امروز صبح داشتم در کلاسا رو نیگا میکردم که ببینم رو کدوم اسم پشتیبانمو نوشته که رسیدم به حوزه ی برترها. یه کلاسِ ممنوعه و حسرت بار برای ما. جایی که همه ی میانگین ترازای بالای 6500 (بله، میانگین تراز من 6500 نیست. درواقع با 3 سال درس خوندن تو مزخرف ترین مدرسه ی دنیا، چه توقعی از من دارین؟!) اونجا آزمون میدن. تو کانون ما میانگین تراز بچه ها 4000 عه! یعنی غیر از شعبه مرکزی تو همه شعبه ها همینه. 98 درصد بچه ها به شدت ضعیفن! حتا دانش آموز متوسط خیلی کم دیدم اونجا. 

اومدم رد بشم که یه لحظه چشمم افتاد به داخل کلاس و ب. (منفورترینِ منفورها) رو دیدم! اصن کفم برید آقا! چون ب. علاوه بر اینکه خیییلی چندشه خییلی هم خنگه. حالا بخوایم بی انصاف نباشیم یکمو دیگه خنگه! بعد اصن چونان که یه مشت کوبیدن تو صورتم گیج و گم در حال تکرار مکرر جمله ی "خاک تو سرت ب. تو حوزه برتراس تو نیستی؟ خاااک تو سرت" راه افتادم دنبال کلاس خودمون.

رفتم تو کلاس و تک تک صندلیا رو نیگا کردم و اسم خودمو ندیدم. دوباره از اول نیگا کردم و دوباره اسم خودمو ندیدم. صبر کردم تا پشتیبانم اومد و بهش گفتم خانوم سین پاسخنامه من کو؟ خانوم سین گفت ساراجان (و همانا هیچکس نمیتونه به این قشنگی منو ساراجان صدا کنه) پاسخنامه تو بردم تو حوزه برترها :)

در اون لحظه من دوباره چونان که مشتی بر صورت خورده بودم! اما سعی کردم جلو بچه ها آبروداری کنم و الکی مثلا خیلی هم عادیه و من که همیشه همونجام و اینا. بعد جفتک پران رفتم کیفمو برداشتم که برم اونجا. تو راه پیدا کردن اونجا (چون من حافظه م اندازه جلبکه و یادم نمیومد که حوزه برترا رو کجا دیده بودم) مریم (از باحال ترین و لاولی ترین بچه های کلاسمون) رو دیدم. بش سلام کردم و میخواستم ازش بپرسم حوزه برترا رو ندیدی که نیگا کردم دیدم خودش تو حوزه برترا نیست پس زشته که بپرسم و حالا میگه این ککه برام کلاس گذاشت :| و همینجوری چن ثانیه نیگاش کردم و چون هیچ سوال متفرقه ای یادم نیومد که بپرسم ول کردم رفتم :| حالا فکر میکنه کم دارم واقعن. 

رفتم تو حوزه ی برترها و بدون کوچک ترین توجهی به برزو دنبال پاسخنامه م گشتم و خداروشکر کنارش نیفتادم! 

همین. این اتفاق واقعا خوبی بود. ممنون خدا.


دیروز داشتیم از پله های مدرسه میومدیم پایین که دیدیم تو حیاط تعداد کثیری از بچه های سوم چمدون به دست و مامانهای نگرانِ درحال نصیحت وایسادن، پرس و جو کردیم و فهمیدیم «می برنشون مشهد».

رسم مدرسه بر اینه که هرسال فقط سوما رو مشهد ببره. با اینکه کلی غر زدیم که چرا ما از چهارم اومدیم اینجا و چرا آبدار برای ما از این کارا نکرد، اما واقعیت اینه که احتمالا و با توجه به شهریه و خرج های جانبی اینجا که معمولا 10 برابر حالت معموله، اگر هم سال پیش اینجا بودم نمیتونستم برم. البته که مامان و بابا هیچوقت مخالفتی نمیکردن و منتی نمیذاشتن، اما من توی این موارد خیلی ملاحظه کار بار اومدم... من هیچوقت زیاده خواه نبوده م و هیچوقت دغدغه و حسرتی برای مسائل مالی نداشتم... اما دیروز برای چند لحظه، فکر کردن به جای اونها بودن و مشهد و بیشتر از اون سفر با نرگس، خیلی دلمو سوزوند. برای روزهای گذشته و فرصت های از دست رفته.


انقد خوشم میاد کانون تو کتاب فیزیک آبیش کنار سوالای آزمونای خودش درصد پاسخ صحیح مینویسه :دی یه سوالو درست حل میکنم میرم میبینم نوشته درصد پاسخ صحیح 6% انقده ذوق میکنم =))


آرامش شاید بزرگترین نعمتیه که یه نفر میتونه داشته باشه... و داشتنش جدای از وجود غم یا شادیه. ممنون برای آرامش بی سابقه ی این روزها... میدونم که همه ش بخاطر اینه که تو اون حجم خالی قلبمو پر کردی. بخاطر اینه که هوامو داری. ممنون ♥


چهارشنبه آقای الف(دبیر شیمیمون) رفته یه چنین چیزی روی تخته کشیده: 

میگه: حدس بزنین این چیه.

- مینی بوس؟

- تخته آشپزخونه؟

- سینی؟

- نیم سلول با دو تیغه روی و مس؟ (مشخصه که این یکی خرخون کلاسه؟! :|)

-...

آقای الف: نه عزیزانم. این لوله پرتوی کاتدیه.

- :| پَ چرا لوله نیست؟

آقای الف: خب اگه لوله میکشیدم که حدس میزدید آخه.


امروز به فاصله ی 5 دقیقه دونفرو دیدم که گردن بند مرغ آمین انداخته بودن. یکی شون که حتا با مانتوی مدرسه بود و انگار بنده خدا خیلیم سعی کرده بود یه کاری کنه که از زیر مقنعه ش پیدا باشه. بله، دوباره این ملت غیور همت کردن به خز کردن چیزی. 


چهارشنبه نرگس نیومده بود. زنگ ناهار بود و نشسته بودم تو سالن و همزمان با غذا خوردنم کتاب میخوندم. بعد هرکی رد میشد یه جوری نگا میکرد که انگار با خودش میگفت: همین خائنه که نمیذاره سرانه مطالعه کشورو به صفر برسونیم :/