۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

در واقع مرده شور ببره اون زندگی ای رو که توش آدم هیچ آهنگی نداشته باشه که نصفه شب به یاد کسی گوشش بده

  • سارا
  • شنبه ۲۹ اسفند ۹۴

بابام الان در دوقدمیم خوابیده و با تمام توان خروپف میکنه و البته هر لحظه امکان داره پاشه تیکه تیکه م کنه :| زرا و سارا دارن بی وقفه تو تلگرام حرف میزنن و لامصبا خسته هم نمیشن :| چرا و چگونه؟ و البته لازم به توضیحه که دارن تو گروه حرف میزنن و من هنوز یاد نگرفتم که این نوتیفیکیشنی که بالای مانیتور میادو غیرفعال کنم و حتا همین الان در جریان اخبار لحظه ای حرفاشون هستم.


این روزا به شددددت خوابم میاد که احتمالا اقتضای بهاره. البته من در حالت عادی هم کم نمیخوابم اما حداقل دیگه 8 ساعت که بخوابم بسمه :| بسیار خوشحالم که قراره عید خونه خودمون نباشم چون میترکوندم واقعا.

چرخه ی مذکور رابطه م با مهدی دوسه روزه که شروع شده و امروز قریب به 3 ساعت و نیم راجع به بایسکشوال ها و ترنس جندرها، بحارالانوار، «قرآن بدون هیج پیامی برای ما»، سرنوشت دوستای دوره راهنمایی من، بابا و اخلاقهای بدش، عید و فک و فامیل عتیقه مون، افشاگری هایی راجع به پسرعموم، آقای نون. و خوبیاش، حقانیت ولایت فقیه، اشکالات علمی محتمل بر قرآن اند سو آن حرف زدیم :| در حدی که دست آخر به «برو گمشو بذار درسمو بخونم» ختم میشد. 

الان دارم از خواب میمیرم و اِلا میخواستم یه چیزاییم راجع به آقای نون. و برنامه های اینروزام بنویسم... 


× وقتی من نبودم :دی



  • سارا
  • شنبه ۲۹ اسفند ۹۴

میتونم یه کلاس با عنوان «چرت و پرت نویسی» برگزار کنم!*

ادل میگه:

I let my heart decide the way

من میشنوم:

I left my heart beside the way

#کج_شنوی


عربیم داره به یه درصد قابل قبول و حتا فراتر از قابل قبول میرسه و این برام خیلی خیلی لذت بخشه :) قبلاً هم یه جا نوشته م که وقتی یه درسی که همیشه افتضاح بوده اینقدر پیشرفت میکنه (مثل فیزیک) درحدی که میشه گفت «عالی» ـه، خیلی بیشتر ذوق میکنم تا وقتی که زبانو یا زیستو 100 میزنم! و اینکه دارم به یه توازن بین عمومی و اختصاصی میرسم و دیگه نمیگم آخه کی عمومی میخونه بابا و دیگه دست از اون غرور ِخیلی کاذب برداشتم، که البته همه ی اینا نتیجه ی وجود آقای نون. ـه، که اگه نبود من ابدالدهر در جهل مرکبم میموندم، خیلی ذوق زده م میکنه.


برنامه م برای عید، 10 روز کامل خونه ی نرگس و اینا درس خوندنه! که روز اول و دوم و سیزدهمم استراحته و میخوان برن دید و بازدید و سیزده بدر وگرنه اون سه روزم میرفتم! :| پررو هم هستم بله :D چون ما خودمون که 5 نفریم و خونه مونم که همیشه از یه طرفش صدای تلویزیون (و عمدتاً اخبار) میاد و از یه طرفش معمولاً صدای شاهین نجفیِ ملعون و از یه طرفشم صدای کشت و کشتار جنگ های صلیبی، و تازه تو عیدم که دخترعمه ی مادربزرگمم با نوه هاش میاد خونمون و به قول نرگس اگه نخوای بری سلام علیک کنی و بشینی پیششون، کافیه یکی از اون گودزیلاهاشون بیاد در اتاقتو باز کنه (که کار معمولشونه) و آبروی نداشته تو برباد بده! و چرا خونه نرگس اینا؟ چون اونا یه طبقه جدا دارن که البته مستاجرنشنینه اما مستاجرشون که اسمش فائزه ست و همین یه ماه پیش بچه دار شده و من از خودش بیشتر میشناسمش از بس ذکر خیرش هست همیشه، عیدو میرن دهاتشون که فک میکنم یه جایی حدودای سبزوار باشه! (اینجاشو متاسفانه درست یادم نیست اما اطلاعات دیگه ای خواستید در خدمتم) و ما میتونیم عیدو بریم اونجا درس بخونیم. و چرا مدرسه نه؟ چون مدرسه کصافطمون (این کلمه از اون کلماتیه که درست نوشتنش کاملا معناشو کن فیکون میکنه! :| یعنی بنظرم کصافط میتونه به عنوان یه کلمه با معنای جدید اعلام استقلال کنه) میخواد روزی 50 تومن بگیره و ما از این پولا نداریم به واقع! اگه هم داشته باشیم اصفهانیِ اصیلِ درونمون نمیذاره! و چرا خونه نرگس اینا آره و خونه فائزه اینا نه مثلا؟ چون نرگس کاملا از نظر درسی با من یکیه و میتونیم کلی هماهنگ باشیم باهم و دیگه اینکه خیلی وقتا شده که به تنهایی نتونستیم یه سوالو حل کنیم اما با هم تونستیم! درواقع به نظرم مغزامون یه جورایی کامل کننده ی همه.

و چرا دارم اینقدر حرف میزنم؟ :| نمیدونم والا! :| احتمالا بخاطر اینه که الان پیش آقای نون. بودم و خلاصه ای از برنامه عیدم نوشته و به ناگهان متوجه شدم که پدرم دراومده و دارم حداکثر استفاده رو از دقایق آخر آزادیم میکنم! :| دیدار بعدی ما 8 فروردین! بدرود :|


* البته از اساتید بزرگ این حرفه «تانزانیای کبیر» رحمت الله علیهه که من در حضور ایشون جسارت نمیکنم و به قول حاشیه کتاب شیمیمون کرسی استادی رو به وی میسپارم!

بیربط نوشت: یکی از دغدغه های من در 8 سالگی این بود که اگه «ره» مخفف «رحمت الله علیه» ـه چرا پس «رح» نوشته نمیشه؟ البته در همون 8 سالگی (پس از روزها و شب های بسیار تامل و تفکر) به جواب هم رسیدم اما چون هنوز از درستیش مطمئن نیستم به شما نمیگم! برین خودتون تامل و تفکر کنین اصن! :| دِهَه :|

  • سارا
  • شنبه ۲۲ اسفند ۹۴

12 سال بردگی!*

مدرسه تموم شد!

نو مدرسه، نو «وی آل هِیت سکول»، نو میز و نیکمت، نو معاونِ مزخرف، نو «زمین شناسی خر است»، نو امتحان نهایی، نو «بازرس اومده»، نو «رضایت نامه ها رو فردا بیارین میریم اردو» فور اِور! (اگه فارسی کپتال داشت الان این فور اور باید کپتال نوشته میشد :| چه وعضیه؟) 

نو «نگار دستمال عینکتو بده!»، نو «دلارام چقد این انگشترت به دستت میاد :(»، نو حرص خوردن از کارای یاسمن و فاطمه (در حالی که مطلقاً به ما ربطی نداشت!)، نو با تمام توان ایستادن در برابر تمام کسانی که از خانوم ب. متنفرن و از آقای ر. حمایت میکنن، نو «نرگس میای زنگ زیستو جیم بزنیم؟»، فور اِوِر!

نو فوضولی توی تراز بقیه، نو سرکلاس دینی تست فیزیک زدن، نو سرکلاس فیزیک بحثای فلسفی و مذهبی کردن، نو کشیدنِ معلما، نو ادای خندیدن ب. (منفورترینِ منفورها) رو درآوردن، نو دیدنِ هر روزِ سبز آبیِ زنده رود، فور اِوِر!


نرگس گفت: حواست هست روزای آخریه که داریم میایم مدرسه؟ برای همیشه؟ 

و من به این فکر کردم که حتا وقت دلتنگ بودن هم ندارم!


خانوم ب. (ترانه جونم :)) ) گفت: بچه ها خداحافظ. یادتون باشه نتیجه کنکورتونو خبر بدین.



البته که هنوز باورم نشده. فعلا هم باورم نخواهد شد تا وقتی که رسماً وارد دانشگاه بشم. 

مدرسه نباید یه جشن فارغ التحصیلی واسه ما میگرفت؟! یا نکنه فکر کردن ما فردا هم میریم؟ :|


* کلیک

پ.ن: خیلی دوست داشتم که بیشتر و بهتر راجع به مدرسه بنویسم، راجع به برای همیشه تموم شدنش، اما نوشتن سخته... و من ننوشتنو ترجیح میدم.

  • سارا
  • جمعه ۲۱ اسفند ۹۴

این کتابِ خیلی دوست داشتنی :) 3

- با اینهمه اضطراب و خشم و غم و درد، فکر میکنید که به هرحال، عاقبت به آنچه میخواهید میرسید؟

- به آنچه میخواهیم، در رویا، هزار بار رسیده ایم؛ اما در عالم واقع، حتی وقتی برسیم هم رسیدنی بسیار غم بار و پر درد و عذاب خواهد بود؛ رسیدنی،برای دیگران شاید دلچسب و شادی آفرین، اما برای خود ما، منهدم کننده. 

- چرا باید اینطور باشد_ مادر؟

- انسان، فقط در رویاست که به جمیع آرزوهایش، به همان شکلی که میخواهد، میرسد، بی دغدغه ی شکست و حذف و ناکامی های متصل به کام. این، نقش رویاست و تعریف رویا. رویا، حرکتی ست ذهنی و زیبا که منجر به وصل بدون نقص میشود. ما، در رویاهامان، اگر جشنی به پا می کنیم یا حادثه ی مهمی را تدارک می بینیم، در آن حادثه یا جشن بسیار کسان را حاضر و ناظر قرار می دهیم؛ همه ی آنها را که واقعا دلمان میخواهد که آنجا، در متن یا حاشیه ی آن جشن یا حادثه باشند... اما در عالم واقع آن حادثه یا جشن یا پیروزی یا وصل، آن قدر عقب می افتد و آن قدر از تعداد آن آدم های متن و حاشیه کاسته میشود که دیگر، شیرینی و دلنشینی و زیبایی آن واقعه از میان میرود، و در مواردی اصولاً دیگر کسی_ از آنها که آرزو داشته ییم باشند_ برای حضور نمی ماند. انگار کن که در گورستان جشن گرفته ایم. 

در یک مورد بسیار شخصی و واقعاً بی اهمیت مثل میزنم. من همیشه آرزو داشتم که در عروسی بچه هایم، پدر و مادرم هم حاضر باشند، آمان جان آبایی و ملاقُلیچ هم باشند، ولی جان آخوند و مَلّان بانو هم باشند. من، هرگر هیچ رویای عروسی نساختم که در آن، مادرم و دُردی محمد نباشند و با همه پیری شان برنخیزند و نرقصند و پای نکوبند و فریاد شادی نکشند؛ حضرت ولی جان نیاید جلو و تو و همسرت را دعا نکند؛ آمان جان، با آن همه فشنگ و اسلحه که به خودش آویخته پایی بر زمین نکوبد... میفهمی آیناز؟ میفهمی؟

- میفهمم مادر!

- من، آن وقتها، همیشه رویای آن روزی را می ساختم که شاه را زمین زده ییم، نظام ستم را باژگون کرده ایم، شادمانه به صحرا بازگشته ایم، شادمانه جشنی بزرگ برپا کرده ایم، و در آن جشن بزرگ، آه خدای من، خدای من، خدای من! چه کسانی حضور داشتند! چه کسانی خدمت میکردند! چه کسانی می رقصیدند، آواز میخواندند، ساز می زدند، قاه قاه میخندیدند، کشتی می گرفتند، می دویدند، فریاد میکشیدند و اشک های شادی شان را از گوشه ی چشمانشان بر میگرفتند!

اما، مرگ_ از یک سو مرگ های طبیعی و از سوی دیگر اعدام ها و شهادت ها وکشته شدن ها_ بی محابا دستچین کرد و برد؛ گلچین کرد و برد؛ زمانی رسید که حتی اگر جرئت میکردم سقوط شاه و استبداد را مجسم کنم، و در آن تجسم غم بار به صحرا بروم تا جشنی برپا کنم، دیگر، از آنها که آرزو داشتم، کسی نمانده بود که به آن جشن بیاید. صحرا، برای من و آلنی، خلوت و خالی شده است. صحرا، با من و آلنی بیگانه شده است. صحرا دیگر صحرای رویاهای ما نیست. دوستمان دارند؛ اما واقعیت این است که غریبه ها غریبه ها را دوست دارند.

آیناز! هرکس که میرود، به جایش در قلب و در رویاهای من، یک حفره ی سیاه پدید می آید، ومیل به رویا ساختن را بیشتر از دست میدهم.

شاه سرانجام میرود؟ البته که میرود. مگر هیچ شاهی، هیچ مستبد بدکاره ای مانده است که او بماند؟ اما دیگر در رویاهای من نمی رود. یعنی رفتنش، بی فایده است. جشنی نیست. 

نگاه کن! عناصر رویا ساز، مرتبا میروند و دور و بَرَت را خلوت و خلوت تر میکنند، تا زمانی که نوبت به خود تو میرسد که به عنوان یک عنصر رویا ساز راهت را بکشی و بروی و رویاهای خوش دیگران را خراب کنی. نه؟

- بله مادر!

- و همین است که انسان، به تدریج، کم رویا میشود، و آنگاه، عاقبت، بی رویا. گمان میکنم این، هیچ خوب نباشد که انسان، آنقدر دوام بیاورد که بی رویا بماند. مرگِ به هنگام یعنی مرگی پر از حسرت و رویا و آرزو. بی رویا مردن، یعنی تنهای تنها مردن.


آتش بدون دود، جلد هفتم (هر سرانجام، سرآغازی ست)_ نادر ابراهیمی


پ.ن: و یک دقیقه سکوت، به یادِ نادر ابراهیمیِ عزیزِ مرحوم، با این قلم جادویی.

پ.ن2: و یک دقیقه ی دیگر هم سکوت، برای تایپیستان عزیز این مرز و بوم! (دستم شکست!)

پ.ن3: این کتاب را نصفه شب ها بخوانید؛ با نور چراغ قوه ی نوکیا 1100 یی که صبح ها بیدارتان میکند؛ نصفه شب ها بخوانید و با سطر سطرش گریه کنید. 

  • سارا
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

وقتی طراحان کنکور آدمو به مرز جنون میکشن!

فقط زیست خونده هاش میفهمن چی میگم!

  • سارا
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

من، ب.، حوزه ی برترها، مشهد، فیزیک آبی کانون، آقای الف، گردنبند مرغ آمین و نیمه ی پنهان ماه!

دلم برای وب نویسی خیلی خیلی زیااااد تنگ شده!


امروز صبح داشتم در کلاسا رو نیگا میکردم که ببینم رو کدوم اسم پشتیبانمو نوشته که رسیدم به حوزه ی برترها. یه کلاسِ ممنوعه و حسرت بار برای ما. جایی که همه ی میانگین ترازای بالای 6500 (بله، میانگین تراز من 6500 نیست. درواقع با 3 سال درس خوندن تو مزخرف ترین مدرسه ی دنیا، چه توقعی از من دارین؟!) اونجا آزمون میدن. تو کانون ما میانگین تراز بچه ها 4000 عه! یعنی غیر از شعبه مرکزی تو همه شعبه ها همینه. 98 درصد بچه ها به شدت ضعیفن! حتا دانش آموز متوسط خیلی کم دیدم اونجا. 

اومدم رد بشم که یه لحظه چشمم افتاد به داخل کلاس و ب. (منفورترینِ منفورها) رو دیدم! اصن کفم برید آقا! چون ب. علاوه بر اینکه خیییلی چندشه خییلی هم خنگه. حالا بخوایم بی انصاف نباشیم یکمو دیگه خنگه! بعد اصن چونان که یه مشت کوبیدن تو صورتم گیج و گم در حال تکرار مکرر جمله ی "خاک تو سرت ب. تو حوزه برتراس تو نیستی؟ خاااک تو سرت" راه افتادم دنبال کلاس خودمون.

رفتم تو کلاس و تک تک صندلیا رو نیگا کردم و اسم خودمو ندیدم. دوباره از اول نیگا کردم و دوباره اسم خودمو ندیدم. صبر کردم تا پشتیبانم اومد و بهش گفتم خانوم سین پاسخنامه من کو؟ خانوم سین گفت ساراجان (و همانا هیچکس نمیتونه به این قشنگی منو ساراجان صدا کنه) پاسخنامه تو بردم تو حوزه برترها :)

در اون لحظه من دوباره چونان که مشتی بر صورت خورده بودم! اما سعی کردم جلو بچه ها آبروداری کنم و الکی مثلا خیلی هم عادیه و من که همیشه همونجام و اینا. بعد جفتک پران رفتم کیفمو برداشتم که برم اونجا. تو راه پیدا کردن اونجا (چون من حافظه م اندازه جلبکه و یادم نمیومد که حوزه برترا رو کجا دیده بودم) مریم (از باحال ترین و لاولی ترین بچه های کلاسمون) رو دیدم. بش سلام کردم و میخواستم ازش بپرسم حوزه برترا رو ندیدی که نیگا کردم دیدم خودش تو حوزه برترا نیست پس زشته که بپرسم و حالا میگه این ککه برام کلاس گذاشت :| و همینجوری چن ثانیه نیگاش کردم و چون هیچ سوال متفرقه ای یادم نیومد که بپرسم ول کردم رفتم :| حالا فکر میکنه کم دارم واقعن. 

رفتم تو حوزه ی برترها و بدون کوچک ترین توجهی به برزو دنبال پاسخنامه م گشتم و خداروشکر کنارش نیفتادم! 

همین. این اتفاق واقعا خوبی بود. ممنون خدا.


دیروز داشتیم از پله های مدرسه میومدیم پایین که دیدیم تو حیاط تعداد کثیری از بچه های سوم چمدون به دست و مامانهای نگرانِ درحال نصیحت وایسادن، پرس و جو کردیم و فهمیدیم «می برنشون مشهد».

رسم مدرسه بر اینه که هرسال فقط سوما رو مشهد ببره. با اینکه کلی غر زدیم که چرا ما از چهارم اومدیم اینجا و چرا آبدار برای ما از این کارا نکرد، اما واقعیت اینه که احتمالا و با توجه به شهریه و خرج های جانبی اینجا که معمولا 10 برابر حالت معموله، اگر هم سال پیش اینجا بودم نمیتونستم برم. البته که مامان و بابا هیچوقت مخالفتی نمیکردن و منتی نمیذاشتن، اما من توی این موارد خیلی ملاحظه کار بار اومدم... من هیچوقت زیاده خواه نبوده م و هیچوقت دغدغه و حسرتی برای مسائل مالی نداشتم... اما دیروز برای چند لحظه، فکر کردن به جای اونها بودن و مشهد و بیشتر از اون سفر با نرگس، خیلی دلمو سوزوند. برای روزهای گذشته و فرصت های از دست رفته.


انقد خوشم میاد کانون تو کتاب فیزیک آبیش کنار سوالای آزمونای خودش درصد پاسخ صحیح مینویسه :دی یه سوالو درست حل میکنم میرم میبینم نوشته درصد پاسخ صحیح 6% انقده ذوق میکنم =))


آرامش شاید بزرگترین نعمتیه که یه نفر میتونه داشته باشه... و داشتنش جدای از وجود غم یا شادیه. ممنون برای آرامش بی سابقه ی این روزها... میدونم که همه ش بخاطر اینه که تو اون حجم خالی قلبمو پر کردی. بخاطر اینه که هوامو داری. ممنون ♥


چهارشنبه آقای الف(دبیر شیمیمون) رفته یه چنین چیزی روی تخته کشیده: 

میگه: حدس بزنین این چیه.

- مینی بوس؟

- تخته آشپزخونه؟

- سینی؟

- نیم سلول با دو تیغه روی و مس؟ (مشخصه که این یکی خرخون کلاسه؟! :|)

-...

آقای الف: نه عزیزانم. این لوله پرتوی کاتدیه.

- :| پَ چرا لوله نیست؟

آقای الف: خب اگه لوله میکشیدم که حدس میزدید آخه.


امروز به فاصله ی 5 دقیقه دونفرو دیدم که گردن بند مرغ آمین انداخته بودن. یکی شون که حتا با مانتوی مدرسه بود و انگار بنده خدا خیلیم سعی کرده بود یه کاری کنه که از زیر مقنعه ش پیدا باشه. بله، دوباره این ملت غیور همت کردن به خز کردن چیزی. 


چهارشنبه نرگس نیومده بود. زنگ ناهار بود و نشسته بودم تو سالن و همزمان با غذا خوردنم کتاب میخوندم. بعد هرکی رد میشد یه جوری نگا میکرد که انگار با خودش میگفت: همین خائنه که نمیذاره سرانه مطالعه کشورو به صفر برسونیم :/

  • سارا
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴
اوست نشسته در نظر
من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل
من به کجا سفر کنم...