887

یه روزی اینجا نوشته بودم که چقدر بدم میاد از آدمایی که به خودکشی فکر میکنن و از ضعفشون و احتیاجشون به جلب توجه


میخوام این حرفمو پس بگیرم. چون حال توضیح ندارم به معنای بسیار گسترده ی این کلمه مراجعه کنید: افسردگی.

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۷ آبان ۹۶

886

"دیروز، توی آن فضای سرد و سنگینی که همه‌مان را در بر گرفته‌بود، نمی‌دانم چرا یاد آنسه افتادم. توی آن ناکجاآباد و بین درخت‌هایی که از بد روزگار پایین‌تر از ماها قرار داشتند و بین آن‌همه تاریکی دلم برایش تنگ شده بود. گاهی که خیلی به او فکر می‌کنم و از تنهایی میزند به سرم، به خدا می گویم:"یعنی نمیشود نه؟" و بعد یک‌دفعه بغضم می گیرد. چون می دانم نمی شود. نمی شود هیچ جای جهان آنسه را پیدا کرد و من توی دنیایی زندگی می کنم که آنسه‌اش از بین رفته. انگار خدا خودکار را برداشته و روی اسمش را خط زده و او ناگهان محو شده."



از پنجشنبه ها متنفرم- مهران نجفی

  • سارا
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶

انتخاب رشته!

تقریبا از همون پارسال که دانشجو شدم، به این فکر کردم که چقدر خوبه آدم قبل انتخاب رشته ش بتونه با یه دانشجوی اون رشته صحبت کنه و ازش درمورد درسا و بازار کار و درآمدش و چیزای دیگه بپرسه. درواقع خیلی بهتر از اطلاعاتیه که مشاورا به آدم میدن!

بعد صاحب وبلاگ رویاهای کنسرو شده اومد یه کانال راه انداخت با همین مضمون، که اینه آدرسش


خب همین، اومدم بگم که من علوم آزمایشگاهی، دانشگاه علوم پزشکی کاشان میخونم. اگه این رشته یا دانشگاه جزو انتخاباتونه خوشحال میشم کمک کنم.

  • سارا
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶

از امتحانای نهاییِ سوم تجربی تا امتحانای میانترم ترم دوی علوم آزمایشگاهی

Oops! Missed the 1Kth day

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۶

موود

ولی مرگ چیز خوبیه کلا. البته اگه دسته جمعی باشه. مثلا آمریکا بمب بزنه همه مون بمیریم. یا طوفان بشه سیل بیاد. این مرگای دسته جمعی با آرامش. که هیچکس نمونه با داغ عزیز. 

مثلا من الان دغدغه‌ی امتحان فیزیولوژی شنبه رو دارم، امتحانای آزمایشگاه که دوهفته دیگه شرو میشه و مطلقا هیچ منبعی برای خوندن نداره و باید تو طول ترم یاد گرفته باشی ک من نگرفتم مسلما، و دغدغه‌ی نمایشگا کتاب و دوهفته خونه نیومدن و معدل این ترمم که گوه نشه و چیزی رو نیفتم و انتقالی که نمیخام بگیرم اما میترسم پشیمون شم چون چارسال اینجوری گذروندن عذابه

و فک کن یهو همه‌ی اینا تموم میشه 

و کیست که از مرگ سود نبرد؟

  • سارا
  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۹۶

جدیدنا چی دیدم که پیشنهاد میکنم شما هم ببینید:

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۹۶

873

« آیدین گفت:«خانم سورمه.»

سورمه گفت:« سورملینا.»

آیدین گفت:« خانم سورملینا، اجازه میدهید من شما را دوست داشته باشم؟»

سورمه ایستاد. لبخند زد و زبانش را به آرامی به لب بالا کشید. گفت:« اختیار دارید.»

آنوقت آیدین او را بوسید. با تمام محبت. او را همچون سرزمینی از پیش تعیین شده از آن خود کرد و بر آن پا گذاشت. »

  • سارا
  • جمعه ۴ فروردين ۹۶

عیدم مبارک باشه، پیشاپیش

شرمنده‌ میشم که منو دنبال می‌کنید هنوز، و من اینجا نوشتنم نمیاد.

  • سارا
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

000

هی، بذار یه رازی رو بهت بگم. تنها راه رسیدن به زندگی طولانی، عمیقا خواستنِ مرگه.

  • سارا
  • جمعه ۱۲ آذر ۹۵

850


+آقا. چهرازی گوش بدید. این صد بار. کیه که گوش بده؟

  • سارا
  • شنبه ۲۹ آبان ۹۵

به مدرسه‌ها، به کتابخونه‌ها، به بچه دبیرستانیای کتاب‌دوستِ بی‌پول، به سارا

یه روزی پولدار میشم و شونصدتا مجموعه آتش بدون دود میخرم و میبرم بین ملت پخش میکنم

  • سارا
  • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

ولی خداوکیلی کی زنگ میزنه به ننه‌باباش میگه دارم میرم پارتی؟ :|

بابام: راستی مهدی زنگ زد گفت امشب پارتی دعوتم صبح میام. 

مامانم: واعت؟ o-O (مثلا حالا:دی) یاابلفضل الان میره اونجا بچه مو معتادش میکنن یا خود خدا (بر سر زنان میره سمت موبایلش و زنگ میزنه به مهدی) الو سلام خوبی کدوم گوری عی؟ :|

مهدی: مامان من امشب پارتی دعوتم نمیام خونه.

مامانم: چشمم روشن دخترم هست؟ 

مهدی: نه بابا چارتا رفیق اسکل تر از خودمن خیالت راحت.

مامانم: باشه خدافظ.

من: :| 

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۳ آبان ۹۵

Memento

اصن میشه باور ‌کرد فیلمی ۱۶ سال پیش، اینقدر خوب، ساخته شده باشه؟

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵

خدای همه ی لیریک‌آ

نامت از ازل شکفته بر لب

نقره میزند رخ تو بر شب 

کاش این ماجرا به سر نیاید

شاهی بی‌گمان به مسند دل

نجوا میکنی امید ساحل

کاش این ماجرا به سر نیاید...

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۹۵

در هوس خیالِ او، همچو خیال گشته‌ام...

[ آمده‌ام که سر نهم- هژیر مهرافروز ]

  • سارا
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۹۵

از معضلات یک ترم اولی یا چه کنیم که مسخره نشویم؟ :|

هرجا میرم جامدادی بخرم همه بم میگن مگه بچه ای که جامدادی میخوای یا مگه مدرسه میری :| خب شماها خودکار مداداتونو چیکار میکنید؟ :| میریزید کف کیف؟ :|

  • سارا
  • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵

بهار چالش برگزار میکند

1. بدترین سوتی زندگیت چی بوده؟

واقعیتش اصن یادم نمیاد :)) با مراجعه به همه ی دفترخاطراتهام یه چن تایی گیر آوردم بالاخره.

• کتابخونه میرفتیم. توضیحش یکم سخته ولی یه مجتمع بود که کتابخونه و کافی نت باهم بود و ما واسه استراحت میرفتیم تو حیاط یا خود مجتمع حرف میزدیم و اینا. صاحب کافی نته هم صاحب کل مجتمعه درواقع. من رفته بودم پایین آب بخورم که یه دوستای قدیمی رو دیدم و نشستیم کف زمین :دی حرف بزنیم و اینا. چون کار خیلی عادی ایه و تو مدارسم همش دوتا نیمکت میذارن بقیه میرن همه جا حتا کنار سطل آشغالا بساط پهن میکنن :دی بعد اون آقاهه که جوونه و خیلیم اخلاقای مزخرفی داره اومد بیرون ما دوتا رو دید. یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و رفت. نیم ساعت اونجا حرف زدیم و اون دوستمون رفت منم همونجا نشستم که حفظیات زبان فارسیمو بلند بلند بخونم (تو کتابخونه نمیشد) و همزمان هم یه لیوان یه بار مصرف دستم بود که هی هوا میدادم توش میکشیدم بیرون ترق ترق میکرد :)) بعد چند نفر اومدن تو که برن کافی نت و همزمانم صاحبش اومد بیرون و دوباره یه نگاهی بهم کرد و گفت خانوم میشه لطفا برین تو یا برین حیاط؟ ما اینجا آبرو داریم :|

محو شدم من کلا :))

• یه معلم مَرد اومده بود برامون ریاضی مثلا تقویتی درس میداد. خیلی جوون بود و به گفته ی نرگس شبیه حسین مهری هم بود که حالا کار نداریم :| آخر کلاس پرسید دوست دارین جلسه بعد چه مبحثی رو کار کنیم؟ همه بچه ها داشتن نظر میدادن یه سری میگفتن مثلثات. گفت همه با مثلثات موافقین؟ منم تا منتهی الیه دهنمو باز کردم درحالی که اپی گلوتم از اون ته پیدا بود (چگونه با رشته ی تحصیلی و اطلاعات به دردنخورمان چس کلاس بگذاریم :)) )و گفتم نـــــــــــههههه! :| و دقیقا اونم زل زده بود بهم و به حالت پوکرفیس ماتش برده بود و گویا داشت با خودش فکر میکرد این منگلو کی امام صادق راه داده :)) بعد منم همون موقع فهمیدم چه گندی زدم به سرعت جزوه مو آوردم بالا و گرفتم جلوی صورتم که این حرکت به عنوان خز ترین و احمقانه ترین حرکت سال شناخته شده :دی (تو این جور مواقع باید خودتونو بزنین به کوچه علی چپ :دی اینو از من به نضیحت داشته باشین)

• بعد زنگ تفریحش ما زودتر از اون اومدیم بیرون و رفتیم تو حیاط. نرگس گفت بیا بریم از دفتر مجازی بگیریم واسه غیبت اون هفته مون، و یادم نیس چه مرگش بود که اینقدر اصرار داش همون لحظه بریم :| منم به شدت گشنمه م بود و بش گفتیم بیا بریم اول یه چیزی بخوریم نرگسم اصن وقعی ننهاد و راه افتاد رفت منم از پشت شونه شو گرفتم و با یه صدای نکره که فقط و فقط از خودم برمیاد گفتم نرگس من گشنمه میفــــــــــــَمی؟

بعد دیدم نرگس هی داره یه حرکات عجیبی میاد و هی‌م زیرلب میگه خفه شو :)) ناگهان دیدم همون یارو اومد از کنارمون رد شد :| یعنی در تمام مدت پشت سر من بود و نرگس میگه تو که داد زدی یه متر پرید بالا :)) بعد از اون به بعد نه تنها فکر میکرد من منگلم بلکه فکر میکردم گشنه هم هستم =))

• یه بارم رفته بودیم ورزنه از طرف مدرسه. بعد یه جایی رفتیم قایق سوار شیم کلی تو صف بودیم تا نوبتمون شد. من و نرگس و مرضیه و راضیه و میترا و نفیسه سوار شدیم. من و نرگس یه طرف نشستیم بقیه اون طرف :دی بعد ما اون طرفی نشسته بودیم که پشتمون به راننده بود (از این قایق موتوریا بود) بعد راننده شم خیلی وحشی بازی درمیاورد همش ویراژ میداد و چپکی میرفت و ما هی جیغ میزدیم و کل بچه های مدرسه هم لب آب وایساده بودن ما رو نیگا میکردن ما هم رد میشدیم براشون دست تکون میدادیم. بعد یهو داشت گاز میداد که من تعادلمو از دست دادم و لیز خوردم و از عقب از روی سکو سر خوردم و دقیقا روی پای راننده که پشت سر ما بود فرود اومدم و پخش قایق شدم! نمیدونمم چرا در حین افتادن اومدم نرگسو بگیرم که نیفتم نرگسم افتاد همراه من :دی بعد من مُرده بودم از خنده و اصن نمیتونستم جمع کنم خودمو راننده هم بنده خدا جوان محجوبی بود :دی هی میخواس کمکم کنه پاشم و مرضیه راضیه میترا نفیسه هم هی داشتن سر من جیغ میزدن که کوفت نخند پاشو نکبت :)) از اونورم بچه ها تو ساحل :دی ما رو دیده بودن که افتادیم و اونا هم اونور مُرده بودن از خنده نرگسم تو یه پوزیشن خیلی بدی بود به این صورت که پاهاش از زانو روی سکو مونده بود و بقیه ش کف قایق افتاده بود و یه بذار برسیم میکشمت سارای خاصی هم تو چشاش بود :)) اون لحظه خیلی خندیدم ولی بعدش که پیاده شدیم حقیقتا تا نیم ساعت اون دور و اطراف آفتابی نشدم که با راننده هه چش تو چش نشم (اره جون خودمون :دی)


خودم در حین تایپ کردن اینا ترکیدم از خنده و مطمئنم برای نرگس همینطوره موقع خوندنش، و امیدوارم شما هم لذت برده باشید :دی


2. قشنگ ترین عکسی که از طبیعت گرفتی؟

حقیقتش من تا چند ماه پیش به مدت دوسال موبایل نداشتم و عکسم نمیگرفتم طبیعتا! تو این چندماهیم که دارم تقریبا همه ش تو خونه بودم به جز مسافرتی که تو مرداد رفتیم و کلی گشتم از بینشون این بهتر همه بود. که البته عکسش خوب نبوده طبیعتش قشنگ بوده :دی (هشتگِ مای دَد ایز مای هیرو :دی) :


3. اولین خاطره ای که از زندگیت داری چیه؟

من یه خاطره دارم از بچگیم، که یه بار برا مامانم تعریفش کردم و گفت اون موقع یک سالم بوده :| دیگه نمیدونم چرا و چطور :دی

قبرستون بودیم (مامانم میگه آقاجونش فوت کرده بوده) از دور دیدم داییم مهدی رو بغل کرده و چون دوقلوها به همه چی هم حسودی میکنن منم دوییدم طرفش که منو هم بغل کنه (من نمیدونم بچه ها از چن سالگی راه میفتن و از چن سالگی شروع به دویدن میکنن لطفا سوال نفرمایید :دی) پام گیر کرد به یکی از سنگ قبرا خوردم زمین و دستم رفت تو یه تیکه شیشه. صحنه ی بعدی که یادمه داشتن دستمو بخیه میزدن و هی گریه میکردم و لقت میزدم تو صورت دکتره :دی (جای بخیه شو دارم روی دستم و خاطره تخیلی نیست :دی)


4. بقیه پیشنهاداتون خیلی بیخود بود و متاسفانه چون نمیتونم نوشابه بریزم رو صورتم عکس بگیرم و مدرسه هم نمیرم لذا یونیفرم مدرسه ندارم و نمیتونم مدرسه رو آتیش بزنم :| در این قسمت یه چن تا خاطره رندوم تعریف میکنم :دی

• یه بار داشتم تست ریاضی میزدم و زیرلب آواز میخوندم و ناگهان متوجه شدم که دارم میگم حالم این روزا بدتر از همه ست آخه هرکی رسید دل تابع من رو شکست :| (احتمالا سارا یادشه اینو چون یه بار توی وبلاگای قبلیم نوشته بودم :دی)

• یه بار کلاس زیست داشتیم (با بهبود :دی که یه آقای 45-6 ساله ای بود که به شدت شبیه بهبود توی پایتخت بود. خیلی جذبه داشت و خیلیم حالیش بود همه مون عاشقش بودیم :دی) داشت یه تست حل میکرد برامون. گفت اگر کروموزم های یک چکاوک ماده... بعد نرگس از من پرسید چکاوک چیه؟ یه نوع ماره؟ :)))) بعد داشتم براش توضیح میدادم که عطیه و فائزه و اینا هم شنیدن و همه خندیدن. این معلمای مَردَم وقتی میان سرکلاسای دخترونه همش فکر میکنن دخترا دارن درمورد اونا حرف میزنن :| خدای اعتماد به نفسن :)) بعد بهبود از بالای عینکش یه نگاه پرابهتی کرد و گفت: چِدونِس؟ :/ (که این اصفانی بازیش اصن با ابهتش جور درنمیومد و نزدیک بود من پاچیده شم رو نیمکت از خنده) اگه چیزی هس بگین منم بخندم! عطیه گفت آقا واقعا بگیم؟ اونم بس تعجب کرده بود چون معمولا اینجور مواقع همه باید خفه شن چون موضوع خنده قابل گفتن نیس ولی نمیدونس که ما از اون خونواده هاش نیستیم :دی گفت بله بفرمایین! عطیه گفت نرگس میپرسه چکاوک ماره؟ بعد سکوتی کلاسو فرا گرفت و بهبودم هی داشت نیگامون میکرد که من گفتم بخندین دیگه اقا :)) گفت خب پس طوری نیس بخندین! و اینگونه بود که کلاس ترکید.




بسه دیگه سرم و سرتونو خوردم :))

تو چالش بهار شرکت کنید: کلیک (نرگس تو به طور خاص دعوتی سارا توهم اگه حالشو داشتی بنویس حتما بقیه هم بنویسن دیگه خب :دی)

چالش خود بهارو هم بخونید: کلیک



  • سارا
  • جمعه ۲ مهر ۹۵

وقتی از ویوی کنار تخت حرف میزنم از چه حرف میزنم

پ.ن: آقاااا :))) سوژه ی رادیوبلاگی ها شده‌م و نیم ساعتی هست که از شبیه سازی لهجه ی اصفهانی شون نمیتونم نیشمو ببندم :))

اینجا اخبارو بشنوید: کلیک



  • سارا
  • شنبه ۲۷ شهریور ۹۵

تازه خود من که اصن هر دفه از هر جا شد شروع میکنم به خوندن، کاری ندارم به اینکه کجا بودم و اینا :|

واقعا چرا ملت برن ۴۸ هزار تومن بدن بالای بوکمارک کتاب (که استیل ضدحساسیته و نمیدونم دقیقا چرا باید ضدحساسیت باشه) درحالی که میشه سروتهشو با یه پوسته شکلات هم آورد؟ :|

  • سارا
  • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

از معایب یه دوستِ هم‌اسم و یه خونواده‌ی بیمزه داشتن

من: مامان سارا میگه...

مامانم: سارا کیه؟ جدیدا خودتو به اسم صدا میزنی؟

همه: هاااارهاااارهااااار

  • سارا
  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵

خداحافظ گاری کوپر- رومن گاری

جس، میلیونها و میلیاردها آدم توی این دنیا هست که همه‌شون می‌تونن بی‌تو زندگی کنن. اما آخه چرا من نمیتونم. این دردو کجا ببرم؟ من نمی‌تونم بی‌تو زندگی کنم. کاری که هرکسی می‌تونه بکنه، کاری که از یه بچه‌ی پنج ساله هم برمیاد از لنی برنمیاد. تو هیچ سردرمیاری؟


خداحافظ گاری کوپر- رومن گاری 

  • سارا
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵

من تو انتخاب این روزا هیچکاره بودم. سو وای نات گتینگ اُوِر ایت؟

یه بار وقتی داشتم به آقای ن. میگفتم ۳۶ دقیقه برای ۵۰ تا سوال زیست اصلا عاقلانه و عادلانه نیست بهم گفت ببین، این یه فکته. یه حقیقته که تو باید باهاش کنار بیای و شکایت کردن ازش و غر زدن درموردش و قبول نکردنش احمقانه‌س چون از تو کاری برنمیاد. دلم نمیخواد و لج کردنم نداریم. یه وقتایی آدم تو زندگیش با جبر روبه‌رو میشه. با تقدیر. باید از الان یاد بگیری که باهاشون کنار بیای. که تو مطلقا تو انتخاب بعضی چیزا هیچ‌کاره ای.

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵

اینا واسه ما خاطرس خلاصه D:

یه بار اون جوکه که میگه شیرازیا سفره یه بار مصرفو اختراع کردن اصفهانیا همونم میشورن رو برا مامانم گفتم. از اون موقع هر مهمونی فامیلی ای که میریم اینو تعریف میکنه ملتم راهکار می‌دن مثلا اوندفعه ای مامانجونم میگفت نه ننه اینا رو که نمیشه شست باید دستمال بکشی :|

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵

اصن هیچ شغلی میتونه باحال تر از تلفیق جهانگردی و عکاسی باشه؟

خب، حداقل میتونم این رویا رو داشته باشم که یه روزی عکاس نشنال جئوگرافیک بشم

  • سارا
  • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵

54

میدونی، من خیلی از لحظه های زندگیمو فراموش کردم و خیلی از خاطراتی که بقیه میگن رو یادم نمیاد، اما هیچوقت هیچوقت، حتا یه دونه از لحظه هایی که توشون مسخره یا تحقیر شدم از ذهنم پاک نشدن.

  • سارا
  • شنبه ۹ مرداد ۹۵

اگه موهای چتری داشتم و مانتوهای گلگلیِ تابستونه میپوشیدم، میرفتم و با اینا عکس میگرفتم.


  • سارا
  • شنبه ۲ مرداد ۹۵

این کتابِ خیلی دوست داشتنی-4 :)

-         سلام آلنی!

-         سلام آلّا!

-         من اینجا هیچکس را ندارم.

-         میدانم. حرفت را بزن.

-         دختری را میخواهم.

-         قائدتاً باید همینطور باشد.نصفه های شب که کسی برای مذاکره درباره ی روش های درست کردن جوشانده ی نعنا به در خانه ی حکیم نمی آید... امّا خودمانیم ها. انگار اینطور دیدن ها و خواستن ها از خصلت های ذاتی مردان ترکمن است.

-         قدّ بلند و راه رفتنِ خوبش را که نمیتوانم نبینم آلنی اوجا!

-         اما هیچکس عاشق راه رفتن کسی نمیشود آلا؛ پرت نگو! عشق از رنگ گونه آغاز میشود. اگر به صورت دختری نگاه کردی، و آن دختر، بی آنکه به تو نگاه کند رنگ گونه هایش سرخ شد، این نشان می دهد که حق داری عاشق آن دختر بشوی، و آن دختر حق دارد عاشقش را عاشق باشد.

-         من تجربه های تو را ندارم آلنی! من خیلی جوانم.

-         برای چه کار جوانی؟ تجربه، مطلقاً به کار عاشق نمی آید. کسی که تجربه داردقبل از هرچیز میداند که نباید عاشق بشود. تجربه، عشق را باطل میکند. بنابراین، تجربه، کل زندگی را باطل میکند. عشق، چیزی ست یگانه و یکباره، اما تجربه یعنی تکرار، یعنی بیش از یک بار. عاشق شدن، شرط اولش، بی تجربگی ست آلّا!



آتش بدود دود، جلد پنجم (حرکت از نو)_نادر ابراهیمی

  • سارا
  • دوشنبه ۲۳ فروردين ۹۵

آه قلبم!

  • سارا
  • جمعه ۲۰ فروردين ۹۵

شما رو با این جمله تنها میذارم. به واقع اونقد خوابم میاد که نمیتونم چیزی بنویسم. شب به خیر

‏وقتی به یه هدفی ادم خیلی نزدیک میشه از همیشه بیشتر میترسه. ترس اینکه تا اینجا اومده ولی بهش نرسه


  • سارا
  • چهارشنبه ۴ فروردين ۹۵

گند زد بشون خب

سوالی که پیش میاد اینه که چرا آهنگ متن آهنگای چارتارو عوض میکنه و روشون میخونه این امیرحسینتون؟

  • سارا
  • دوشنبه ۲ فروردين ۹۵

the power of HER

با امروز 6 روزه که نرگسو ندیدم و دقیقا 6 روزه که نخندیدم.

  • سارا
  • يكشنبه ۱ فروردين ۹۵

صبح مرضیه رو بردن بیمارستان. من و مهدی خونه اییم. سال رو تنهایی تحویل کردم و سه تا اتاقای خونه رو جاروبرقی کشیدم و تروتمیز کردم. الان پهلوم گرفته و حاضرم شرط ببندم که تا فردا کمرم هم خواهد گرفت. مامان دوسه ساعت پیش زنگ زد و گفت سه چهار روز باید بستری بشه و این یعنی فعلا عید تعطیل. من در هر صورت عیدی نداشتم به جز امروز... که خب همینم پرید.

واقعن نمیدونم سالی که اینطور شروع بشه چی میشه! مخصوصا که امسال سال سرنوشت ساز منه... این یکم نگرانم کرده.

هنوز ناهار نخورده م... حتا صبونه هم نخورم. جا داره بگم که مردها بیشوعورترین موجودات عالمن! صبح به مهدی که داشت واسه خودش قهوه درست میکرد گفتم سفره رو جمع کنه میخوام جارو بکشم و گفت: حالا نمیخواد اینقدرم احساس مسئولیت داشته باشی دیگه :| الانم شبکه ورزشو روشن کرده و خودش ول کرده رفته. و من دارم مستند تاریخچه المپیک لندن 1948 میبینم :| کل یوتیوب و ویکی پدیا و توییتر و پینترست رو زیر و رو کردم و احتمالا شارژ اینترنت تا الان تموم شده. 


میدونم امروز معمولا به همه اینقدر خوش میگذره که وقتی برای سر زدن به نت نداشته باشن... اما لطفا برامون دعا کنید.

  • سارا
  • يكشنبه ۱ فروردين ۹۵

در واقع مرده شور ببره اون زندگی ای رو که توش آدم هیچ آهنگی نداشته باشه که نصفه شب به یاد کسی گوشش بده

  • سارا
  • شنبه ۲۹ اسفند ۹۴

بابام الان در دوقدمیم خوابیده و با تمام توان خروپف میکنه و البته هر لحظه امکان داره پاشه تیکه تیکه م کنه :| زرا و سارا دارن بی وقفه تو تلگرام حرف میزنن و لامصبا خسته هم نمیشن :| چرا و چگونه؟ و البته لازم به توضیحه که دارن تو گروه حرف میزنن و من هنوز یاد نگرفتم که این نوتیفیکیشنی که بالای مانیتور میادو غیرفعال کنم و حتا همین الان در جریان اخبار لحظه ای حرفاشون هستم.


این روزا به شددددت خوابم میاد که احتمالا اقتضای بهاره. البته من در حالت عادی هم کم نمیخوابم اما حداقل دیگه 8 ساعت که بخوابم بسمه :| بسیار خوشحالم که قراره عید خونه خودمون نباشم چون میترکوندم واقعا.

چرخه ی مذکور رابطه م با مهدی دوسه روزه که شروع شده و امروز قریب به 3 ساعت و نیم راجع به بایسکشوال ها و ترنس جندرها، بحارالانوار، «قرآن بدون هیج پیامی برای ما»، سرنوشت دوستای دوره راهنمایی من، بابا و اخلاقهای بدش، عید و فک و فامیل عتیقه مون، افشاگری هایی راجع به پسرعموم، آقای نون. و خوبیاش، حقانیت ولایت فقیه، اشکالات علمی محتمل بر قرآن اند سو آن حرف زدیم :| در حدی که دست آخر به «برو گمشو بذار درسمو بخونم» ختم میشد. 

الان دارم از خواب میمیرم و اِلا میخواستم یه چیزاییم راجع به آقای نون. و برنامه های اینروزام بنویسم... 


× وقتی من نبودم :دی



  • سارا
  • شنبه ۲۹ اسفند ۹۴

میتونم یه کلاس با عنوان «چرت و پرت نویسی» برگزار کنم!*

ادل میگه:

I let my heart decide the way

من میشنوم:

I left my heart beside the way

#کج_شنوی


عربیم داره به یه درصد قابل قبول و حتا فراتر از قابل قبول میرسه و این برام خیلی خیلی لذت بخشه :) قبلاً هم یه جا نوشته م که وقتی یه درسی که همیشه افتضاح بوده اینقدر پیشرفت میکنه (مثل فیزیک) درحدی که میشه گفت «عالی» ـه، خیلی بیشتر ذوق میکنم تا وقتی که زبانو یا زیستو 100 میزنم! و اینکه دارم به یه توازن بین عمومی و اختصاصی میرسم و دیگه نمیگم آخه کی عمومی میخونه بابا و دیگه دست از اون غرور ِخیلی کاذب برداشتم، که البته همه ی اینا نتیجه ی وجود آقای نون. ـه، که اگه نبود من ابدالدهر در جهل مرکبم میموندم، خیلی ذوق زده م میکنه.


برنامه م برای عید، 10 روز کامل خونه ی نرگس و اینا درس خوندنه! که روز اول و دوم و سیزدهمم استراحته و میخوان برن دید و بازدید و سیزده بدر وگرنه اون سه روزم میرفتم! :| پررو هم هستم بله :D چون ما خودمون که 5 نفریم و خونه مونم که همیشه از یه طرفش صدای تلویزیون (و عمدتاً اخبار) میاد و از یه طرفش معمولاً صدای شاهین نجفیِ ملعون و از یه طرفشم صدای کشت و کشتار جنگ های صلیبی، و تازه تو عیدم که دخترعمه ی مادربزرگمم با نوه هاش میاد خونمون و به قول نرگس اگه نخوای بری سلام علیک کنی و بشینی پیششون، کافیه یکی از اون گودزیلاهاشون بیاد در اتاقتو باز کنه (که کار معمولشونه) و آبروی نداشته تو برباد بده! و چرا خونه نرگس اینا؟ چون اونا یه طبقه جدا دارن که البته مستاجرنشنینه اما مستاجرشون که اسمش فائزه ست و همین یه ماه پیش بچه دار شده و من از خودش بیشتر میشناسمش از بس ذکر خیرش هست همیشه، عیدو میرن دهاتشون که فک میکنم یه جایی حدودای سبزوار باشه! (اینجاشو متاسفانه درست یادم نیست اما اطلاعات دیگه ای خواستید در خدمتم) و ما میتونیم عیدو بریم اونجا درس بخونیم. و چرا مدرسه نه؟ چون مدرسه کصافطمون (این کلمه از اون کلماتیه که درست نوشتنش کاملا معناشو کن فیکون میکنه! :| یعنی بنظرم کصافط میتونه به عنوان یه کلمه با معنای جدید اعلام استقلال کنه) میخواد روزی 50 تومن بگیره و ما از این پولا نداریم به واقع! اگه هم داشته باشیم اصفهانیِ اصیلِ درونمون نمیذاره! و چرا خونه نرگس اینا آره و خونه فائزه اینا نه مثلا؟ چون نرگس کاملا از نظر درسی با من یکیه و میتونیم کلی هماهنگ باشیم باهم و دیگه اینکه خیلی وقتا شده که به تنهایی نتونستیم یه سوالو حل کنیم اما با هم تونستیم! درواقع به نظرم مغزامون یه جورایی کامل کننده ی همه.

و چرا دارم اینقدر حرف میزنم؟ :| نمیدونم والا! :| احتمالا بخاطر اینه که الان پیش آقای نون. بودم و خلاصه ای از برنامه عیدم نوشته و به ناگهان متوجه شدم که پدرم دراومده و دارم حداکثر استفاده رو از دقایق آخر آزادیم میکنم! :| دیدار بعدی ما 8 فروردین! بدرود :|


* البته از اساتید بزرگ این حرفه «تانزانیای کبیر» رحمت الله علیهه که من در حضور ایشون جسارت نمیکنم و به قول حاشیه کتاب شیمیمون کرسی استادی رو به وی میسپارم!

بیربط نوشت: یکی از دغدغه های من در 8 سالگی این بود که اگه «ره» مخفف «رحمت الله علیه» ـه چرا پس «رح» نوشته نمیشه؟ البته در همون 8 سالگی (پس از روزها و شب های بسیار تامل و تفکر) به جواب هم رسیدم اما چون هنوز از درستیش مطمئن نیستم به شما نمیگم! برین خودتون تامل و تفکر کنین اصن! :| دِهَه :|

  • سارا
  • شنبه ۲۲ اسفند ۹۴

12 سال بردگی!*

مدرسه تموم شد!

نو مدرسه، نو «وی آل هِیت سکول»، نو میز و نیکمت، نو معاونِ مزخرف، نو «زمین شناسی خر است»، نو امتحان نهایی، نو «بازرس اومده»، نو «رضایت نامه ها رو فردا بیارین میریم اردو» فور اِور! (اگه فارسی کپتال داشت الان این فور اور باید کپتال نوشته میشد :| چه وعضیه؟) 

نو «نگار دستمال عینکتو بده!»، نو «دلارام چقد این انگشترت به دستت میاد :(»، نو حرص خوردن از کارای یاسمن و فاطمه (در حالی که مطلقاً به ما ربطی نداشت!)، نو با تمام توان ایستادن در برابر تمام کسانی که از خانوم ب. متنفرن و از آقای ر. حمایت میکنن، نو «نرگس میای زنگ زیستو جیم بزنیم؟»، فور اِوِر!

نو فوضولی توی تراز بقیه، نو سرکلاس دینی تست فیزیک زدن، نو سرکلاس فیزیک بحثای فلسفی و مذهبی کردن، نو کشیدنِ معلما، نو ادای خندیدن ب. (منفورترینِ منفورها) رو درآوردن، نو دیدنِ هر روزِ سبز آبیِ زنده رود، فور اِوِر!


نرگس گفت: حواست هست روزای آخریه که داریم میایم مدرسه؟ برای همیشه؟ 

و من به این فکر کردم که حتا وقت دلتنگ بودن هم ندارم!


خانوم ب. (ترانه جونم :)) ) گفت: بچه ها خداحافظ. یادتون باشه نتیجه کنکورتونو خبر بدین.



البته که هنوز باورم نشده. فعلا هم باورم نخواهد شد تا وقتی که رسماً وارد دانشگاه بشم. 

مدرسه نباید یه جشن فارغ التحصیلی واسه ما میگرفت؟! یا نکنه فکر کردن ما فردا هم میریم؟ :|


* کلیک

پ.ن: خیلی دوست داشتم که بیشتر و بهتر راجع به مدرسه بنویسم، راجع به برای همیشه تموم شدنش، اما نوشتن سخته... و من ننوشتنو ترجیح میدم.

  • سارا
  • جمعه ۲۱ اسفند ۹۴

این کتابِ خیلی دوست داشتنی :) 3

- با اینهمه اضطراب و خشم و غم و درد، فکر میکنید که به هرحال، عاقبت به آنچه میخواهید میرسید؟

- به آنچه میخواهیم، در رویا، هزار بار رسیده ایم؛ اما در عالم واقع، حتی وقتی برسیم هم رسیدنی بسیار غم بار و پر درد و عذاب خواهد بود؛ رسیدنی،برای دیگران شاید دلچسب و شادی آفرین، اما برای خود ما، منهدم کننده. 

- چرا باید اینطور باشد_ مادر؟

- انسان، فقط در رویاست که به جمیع آرزوهایش، به همان شکلی که میخواهد، میرسد، بی دغدغه ی شکست و حذف و ناکامی های متصل به کام. این، نقش رویاست و تعریف رویا. رویا، حرکتی ست ذهنی و زیبا که منجر به وصل بدون نقص میشود. ما، در رویاهامان، اگر جشنی به پا می کنیم یا حادثه ی مهمی را تدارک می بینیم، در آن حادثه یا جشن بسیار کسان را حاضر و ناظر قرار می دهیم؛ همه ی آنها را که واقعا دلمان میخواهد که آنجا، در متن یا حاشیه ی آن جشن یا حادثه باشند... اما در عالم واقع آن حادثه یا جشن یا پیروزی یا وصل، آن قدر عقب می افتد و آن قدر از تعداد آن آدم های متن و حاشیه کاسته میشود که دیگر، شیرینی و دلنشینی و زیبایی آن واقعه از میان میرود، و در مواردی اصولاً دیگر کسی_ از آنها که آرزو داشته ییم باشند_ برای حضور نمی ماند. انگار کن که در گورستان جشن گرفته ایم. 

در یک مورد بسیار شخصی و واقعاً بی اهمیت مثل میزنم. من همیشه آرزو داشتم که در عروسی بچه هایم، پدر و مادرم هم حاضر باشند، آمان جان آبایی و ملاقُلیچ هم باشند، ولی جان آخوند و مَلّان بانو هم باشند. من، هرگر هیچ رویای عروسی نساختم که در آن، مادرم و دُردی محمد نباشند و با همه پیری شان برنخیزند و نرقصند و پای نکوبند و فریاد شادی نکشند؛ حضرت ولی جان نیاید جلو و تو و همسرت را دعا نکند؛ آمان جان، با آن همه فشنگ و اسلحه که به خودش آویخته پایی بر زمین نکوبد... میفهمی آیناز؟ میفهمی؟

- میفهمم مادر!

- من، آن وقتها، همیشه رویای آن روزی را می ساختم که شاه را زمین زده ییم، نظام ستم را باژگون کرده ایم، شادمانه به صحرا بازگشته ایم، شادمانه جشنی بزرگ برپا کرده ایم، و در آن جشن بزرگ، آه خدای من، خدای من، خدای من! چه کسانی حضور داشتند! چه کسانی خدمت میکردند! چه کسانی می رقصیدند، آواز میخواندند، ساز می زدند، قاه قاه میخندیدند، کشتی می گرفتند، می دویدند، فریاد میکشیدند و اشک های شادی شان را از گوشه ی چشمانشان بر میگرفتند!

اما، مرگ_ از یک سو مرگ های طبیعی و از سوی دیگر اعدام ها و شهادت ها وکشته شدن ها_ بی محابا دستچین کرد و برد؛ گلچین کرد و برد؛ زمانی رسید که حتی اگر جرئت میکردم سقوط شاه و استبداد را مجسم کنم، و در آن تجسم غم بار به صحرا بروم تا جشنی برپا کنم، دیگر، از آنها که آرزو داشتم، کسی نمانده بود که به آن جشن بیاید. صحرا، برای من و آلنی، خلوت و خالی شده است. صحرا، با من و آلنی بیگانه شده است. صحرا دیگر صحرای رویاهای ما نیست. دوستمان دارند؛ اما واقعیت این است که غریبه ها غریبه ها را دوست دارند.

آیناز! هرکس که میرود، به جایش در قلب و در رویاهای من، یک حفره ی سیاه پدید می آید، ومیل به رویا ساختن را بیشتر از دست میدهم.

شاه سرانجام میرود؟ البته که میرود. مگر هیچ شاهی، هیچ مستبد بدکاره ای مانده است که او بماند؟ اما دیگر در رویاهای من نمی رود. یعنی رفتنش، بی فایده است. جشنی نیست. 

نگاه کن! عناصر رویا ساز، مرتبا میروند و دور و بَرَت را خلوت و خلوت تر میکنند، تا زمانی که نوبت به خود تو میرسد که به عنوان یک عنصر رویا ساز راهت را بکشی و بروی و رویاهای خوش دیگران را خراب کنی. نه؟

- بله مادر!

- و همین است که انسان، به تدریج، کم رویا میشود، و آنگاه، عاقبت، بی رویا. گمان میکنم این، هیچ خوب نباشد که انسان، آنقدر دوام بیاورد که بی رویا بماند. مرگِ به هنگام یعنی مرگی پر از حسرت و رویا و آرزو. بی رویا مردن، یعنی تنهای تنها مردن.


آتش بدون دود، جلد هفتم (هر سرانجام، سرآغازی ست)_ نادر ابراهیمی


پ.ن: و یک دقیقه سکوت، به یادِ نادر ابراهیمیِ عزیزِ مرحوم، با این قلم جادویی.

پ.ن2: و یک دقیقه ی دیگر هم سکوت، برای تایپیستان عزیز این مرز و بوم! (دستم شکست!)

پ.ن3: این کتاب را نصفه شب ها بخوانید؛ با نور چراغ قوه ی نوکیا 1100 یی که صبح ها بیدارتان میکند؛ نصفه شب ها بخوانید و با سطر سطرش گریه کنید. 

  • سارا
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

وقتی طراحان کنکور آدمو به مرز جنون میکشن!

فقط زیست خونده هاش میفهمن چی میگم!

  • سارا
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

من، ب.، حوزه ی برترها، مشهد، فیزیک آبی کانون، آقای الف، گردنبند مرغ آمین و نیمه ی پنهان ماه!

دلم برای وب نویسی خیلی خیلی زیااااد تنگ شده!


امروز صبح داشتم در کلاسا رو نیگا میکردم که ببینم رو کدوم اسم پشتیبانمو نوشته که رسیدم به حوزه ی برترها. یه کلاسِ ممنوعه و حسرت بار برای ما. جایی که همه ی میانگین ترازای بالای 6500 (بله، میانگین تراز من 6500 نیست. درواقع با 3 سال درس خوندن تو مزخرف ترین مدرسه ی دنیا، چه توقعی از من دارین؟!) اونجا آزمون میدن. تو کانون ما میانگین تراز بچه ها 4000 عه! یعنی غیر از شعبه مرکزی تو همه شعبه ها همینه. 98 درصد بچه ها به شدت ضعیفن! حتا دانش آموز متوسط خیلی کم دیدم اونجا. 

اومدم رد بشم که یه لحظه چشمم افتاد به داخل کلاس و ب. (منفورترینِ منفورها) رو دیدم! اصن کفم برید آقا! چون ب. علاوه بر اینکه خیییلی چندشه خییلی هم خنگه. حالا بخوایم بی انصاف نباشیم یکمو دیگه خنگه! بعد اصن چونان که یه مشت کوبیدن تو صورتم گیج و گم در حال تکرار مکرر جمله ی "خاک تو سرت ب. تو حوزه برتراس تو نیستی؟ خاااک تو سرت" راه افتادم دنبال کلاس خودمون.

رفتم تو کلاس و تک تک صندلیا رو نیگا کردم و اسم خودمو ندیدم. دوباره از اول نیگا کردم و دوباره اسم خودمو ندیدم. صبر کردم تا پشتیبانم اومد و بهش گفتم خانوم سین پاسخنامه من کو؟ خانوم سین گفت ساراجان (و همانا هیچکس نمیتونه به این قشنگی منو ساراجان صدا کنه) پاسخنامه تو بردم تو حوزه برترها :)

در اون لحظه من دوباره چونان که مشتی بر صورت خورده بودم! اما سعی کردم جلو بچه ها آبروداری کنم و الکی مثلا خیلی هم عادیه و من که همیشه همونجام و اینا. بعد جفتک پران رفتم کیفمو برداشتم که برم اونجا. تو راه پیدا کردن اونجا (چون من حافظه م اندازه جلبکه و یادم نمیومد که حوزه برترا رو کجا دیده بودم) مریم (از باحال ترین و لاولی ترین بچه های کلاسمون) رو دیدم. بش سلام کردم و میخواستم ازش بپرسم حوزه برترا رو ندیدی که نیگا کردم دیدم خودش تو حوزه برترا نیست پس زشته که بپرسم و حالا میگه این ککه برام کلاس گذاشت :| و همینجوری چن ثانیه نیگاش کردم و چون هیچ سوال متفرقه ای یادم نیومد که بپرسم ول کردم رفتم :| حالا فکر میکنه کم دارم واقعن. 

رفتم تو حوزه ی برترها و بدون کوچک ترین توجهی به برزو دنبال پاسخنامه م گشتم و خداروشکر کنارش نیفتادم! 

همین. این اتفاق واقعا خوبی بود. ممنون خدا.


دیروز داشتیم از پله های مدرسه میومدیم پایین که دیدیم تو حیاط تعداد کثیری از بچه های سوم چمدون به دست و مامانهای نگرانِ درحال نصیحت وایسادن، پرس و جو کردیم و فهمیدیم «می برنشون مشهد».

رسم مدرسه بر اینه که هرسال فقط سوما رو مشهد ببره. با اینکه کلی غر زدیم که چرا ما از چهارم اومدیم اینجا و چرا آبدار برای ما از این کارا نکرد، اما واقعیت اینه که احتمالا و با توجه به شهریه و خرج های جانبی اینجا که معمولا 10 برابر حالت معموله، اگر هم سال پیش اینجا بودم نمیتونستم برم. البته که مامان و بابا هیچوقت مخالفتی نمیکردن و منتی نمیذاشتن، اما من توی این موارد خیلی ملاحظه کار بار اومدم... من هیچوقت زیاده خواه نبوده م و هیچوقت دغدغه و حسرتی برای مسائل مالی نداشتم... اما دیروز برای چند لحظه، فکر کردن به جای اونها بودن و مشهد و بیشتر از اون سفر با نرگس، خیلی دلمو سوزوند. برای روزهای گذشته و فرصت های از دست رفته.


انقد خوشم میاد کانون تو کتاب فیزیک آبیش کنار سوالای آزمونای خودش درصد پاسخ صحیح مینویسه :دی یه سوالو درست حل میکنم میرم میبینم نوشته درصد پاسخ صحیح 6% انقده ذوق میکنم =))


آرامش شاید بزرگترین نعمتیه که یه نفر میتونه داشته باشه... و داشتنش جدای از وجود غم یا شادیه. ممنون برای آرامش بی سابقه ی این روزها... میدونم که همه ش بخاطر اینه که تو اون حجم خالی قلبمو پر کردی. بخاطر اینه که هوامو داری. ممنون ♥


چهارشنبه آقای الف(دبیر شیمیمون) رفته یه چنین چیزی روی تخته کشیده: 

میگه: حدس بزنین این چیه.

- مینی بوس؟

- تخته آشپزخونه؟

- سینی؟

- نیم سلول با دو تیغه روی و مس؟ (مشخصه که این یکی خرخون کلاسه؟! :|)

-...

آقای الف: نه عزیزانم. این لوله پرتوی کاتدیه.

- :| پَ چرا لوله نیست؟

آقای الف: خب اگه لوله میکشیدم که حدس میزدید آخه.


امروز به فاصله ی 5 دقیقه دونفرو دیدم که گردن بند مرغ آمین انداخته بودن. یکی شون که حتا با مانتوی مدرسه بود و انگار بنده خدا خیلیم سعی کرده بود یه کاری کنه که از زیر مقنعه ش پیدا باشه. بله، دوباره این ملت غیور همت کردن به خز کردن چیزی. 


چهارشنبه نرگس نیومده بود. زنگ ناهار بود و نشسته بودم تو سالن و همزمان با غذا خوردنم کتاب میخوندم. بعد هرکی رد میشد یه جوری نگا میکرد که انگار با خودش میگفت: همین خائنه که نمیذاره سرانه مطالعه کشورو به صفر برسونیم :/

  • سارا
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

چیزی تا صبح فردا نمانده...


  • سارا
  • جمعه ۳۰ بهمن ۹۴

این کتابِ خیلی دوست داشتنی :)

مارال آرام و مهربان پرسید: کِبتر، خودش تو را خواسته بود؟

- بله. حتی کت بسته.

- عاشق توست؟

- هنوز به آنجا نرسیده که بداند عشق چیست. یک بچه ی نازپرورده ی بیشترخواه است.

- و با وجود این، عاشق توست؟ یعنی تو را میخواهد؟

- وقتی من به او رسیدم، با مرگ فاصله یی نداشت. و خودش هم میدانست.

- و با وجود این؟

- مارال بانو! من از ادراک ای مسئله عاجزم. امروز عاجزم، فردا عاجزم، و تمام عمر عاجز خواهم بود. گاه نگاه سرشار از خواستن دختران و زنان را می بینم؛ اما باور دارم که همه ی این خواستن ها، خواستن های تجربی تن است، و ربطی به من، به درون من، و به دنیای من ندارد. کسی میتواند وطن مرا عاشق باشد که روی خاکش راه رفته باشد_ پای پیاده، سال ها؛ و چنین موجودی، در سراسر جهان، تویی، برای ابد_ تو. ممکن نیست، ممکن نیست مارال، که دیگری از راه برسد، ماه تابان باشد و جذابیت برهنه ی مطلق، که بتواند مرا مشغول به خویش کند. ممکن نیست. من از این بابت، گمان میکنم که سلامت نیستم. زنان را، شاید، نادرست نگاه میکنم، غیرمنصفانه. یک شب را بگذاریم برای گفت و گو در این باره. یک شب که بتوانیم تا صبح حرف بزنیم.

_همیشه بهترین فرصت نزدیک ترین فرصت است. امشب از فردا شب بهتر است. اما در مقابل سوال من، درست نیست که این طور بیتاب شوی. حسادت، طبیعی ترین حق زنان و شوهرانی ست که به طهارت خود مومن اند؛ و حسادت، هیچ ربطی به اعتماد و اعتماد متقابل ندارد. حسادت، ربطی به خوب بودن من و تو هم ندارد آلنی. حسادت، غریزه است نه دستورالعمل اخلاقی. بنابراین اگر اینطور میپرسم، دلگیر و برافروخته و شتاب زده نشو! آرام بشنو و آرام جواب بده.

_چشم مارال! چشم!

_ اگر یک روز ببینم که مردی با من عاشقانه سخن میگوید و تو نگاه میکنی و لبخند میزنی و به دلیل اعتماد بی حدی که به من داری مسئله را جدی نمی گیری و خاموش می مانی و حَشَر نمی کشی و آلنی بازی از خودت در نمی آوری، بدان که قلبم، ناگهان، صد ترک خواهد برداشت. و اگر یک روز تو را ببینم در کنار زنی، با محبتی بیش از محبت آلنی به همه ی زنان جهان به او نگاه میکنی، انتظار نداشته باش که بگذرم، بزرگواری نشان بدهم و به خود بگویم: «هیچ خبری نیست و نخواهد شد. من به آلنی اعتماد دارم». نه آلنی... در آن لحظه من به یکی از آن زنان دیوانه و متعصب ترکمن تبدیل خواهم شد. مطمئن باش ...!


آتش بدون دود، جلد پنجم (حرکت از نو)_ نادر ابراهیمی 


  • سارا
  • جمعه ۲۳ بهمن ۹۴

قول میدم این آخریش باشه! :دی

الان از پیش نون میام.

خوب نبود. ازم میخواد به فکر تموم کردن منابع هر آزمون نباشم. حرفش از نظر منطق درسته ولی من نمیتونم! واقعن دارم زر نمیزنم! :| یعنی من خیلی از نمیتونمامو گذاشتم کنار. چون قبول دارم که خیلی وقتا نمیتونم ها بخاطر تصورمن. اما این یکی واقعا نیست! حتا نمیتونم نصور کنم که برم سر آزمون و مثلا چن تا سوال از فیزیک سه از مبحثی باشه که من حتا نرفتم سراغش! بخاطر این ناتوانی خیلی ریختم بهم. دوم اینکه حرف زدن با نون اعصاب فولادین میخواد. یعنی از جمله آدماییه که هررررچی یه حرفو بهش میگی باز نمیفهمه! اینجور وقتا دلم میخواد پاشم کله شو بکوبم تو دیوار یا حدقل پاشم برم بیرون درو بکوبم بهم :| مثلن هی هی هی هی میگه دینیو چرا مرور نکردی. میگم باباااااااا این هفته زیست کانون گوارش، تبادل گازها، گردش مواد، کلیه، حرکت، اعصاب، هورمون ها، ایمنی بدن، حواس و تولیدمثل در انسان بوده! فیزیکش کل فیزیک یک و دو بوده. شیمیش کل کتاب بوده. و من همه ی اینا رو درصد قابل قبول آوردم (و حتا درصد زیستم فراتر از تصور بوده!). یعنی من وقت صرف مهم ترین چیزها کردم و ثانیه ای پلک برهم نگذاشتم و ثانیه ای وقتمو سر این میز کامپیوتر صرف نکردم که تو میگی چرا دینی مرور نکردی! و کاملا خودمو محق میدونم. و اگه برگردم عقبم اون وقتو دوباره روی فیزیک یکی میذارم که 12.75 شدمش. بعد خیلی خیلیم غلط میگیره از حرفای آدم! مثلا بهش میگم فیزیکو خیلی خراب کردم با اینکه خیلی خونده بودم. میگه خب ببین! خوندن فیزیک که فایده نداره و فلان و بهمان! :| میگم آقاااااا من منظورم از خوندن وقت گذاشتن روی یه درسه. محاوره س میفهمی؟ :| 

الان خیلی اعصابم داغونه! :| 

آخه چرا خدا بعضی آدما رو اینقدر نفهم آفریده؟! :| چه باید کرد باهاشون؟ بعد گفته که باید زمین شناسی بخونم. میدونستم باید بخونم! :| ولی زورم میاد آخه :| نمی ارزه. بعد بش میگم خب من دوساعت وقتی که میخوام رو زمین شناسی ای بذارم که قراره 50 تا بیاره رو ترازمو میذارم روی فیزیک که یه تست بیشترش کلی تاثیر داره! و یاد گرفتنش هم خودش کلیه. و در واقع این استدلال به قدری قانع کننده س که بچه دوساله م میفهمه :| اما نون نمیفهمه. البته به نظر میاد که خودشو میزنه به نفهمی :/

بعد یه اخلاقی داره که اولش جوووری تعریف میکنه ازت که فکر میکنی شاخ غول شکستی. مثلا این بار وقتی درصد زیستو دید گفت این درصد واسه زیست عاااالیه! یا عمومی ها که ترازش 6800 بودو وقتی دید به شدت تعجب کرد و تحسین (البته انصافا واسه همینم زیاد غر زد! گفت تو تواناییشو داری اما تنبلی میکنی. این 4 تا غلطی که تو زبان زدی بخاطر اینه که تو زورت میاد بری زبان بخونی و میگی هرچه باداباد! و من حرصم میگیره از این که تو میتونی ولی نمیخوای!)( من همه ی سوالات زبانو میزنم! :| مگه اینکه یه چیزی باشه که اصلا نفهممش. اما معمولا بین شکیاتم درست ترو انتخاب میکنم و میزنم. یه جور طمعه اما معمولا جواب میده و زیر هشتاد نمیزنم. و اینکه من 4 تا غلط داشتم یعنی بیست و یکی درست داشتم! چرا نیمه ی پر لیوانو نبینیم آقای مشاور؟ :|) و مثلا ادبیات (که تنها 62 درصد بود! :|) و وقتی دید گفت این درصد واسه ادبیات شاهکاره! ولی بعدش جوووری لهت میکنه که با خاک یکسان بشی و با سری افکنده از دفترش بیای بیرون. انصافن اون عربی جای بسی تقدیر و تشکر داشت آقای نون که اینقدر بهش بی توجهی کردی! :| از اون مدرک مشاوره ت خجالت بکش مردک! :| به یاد بیاور اون روزایی رو که عربی رو بیست درصد بالاتر نمیزدم!

و حتا یک بارم نشده که به دفتر برنامه ریزی م و مدل برنامه ریختنم و حواشیش (که شامل اهداف و استراتژی هفته :| و نکات مثبت و منفیه) گیر نده و منو ضایع نکنه! :| این بار بهش گفتم توروخدا بگو چی بنویسم که اینقد گیر ندی! :|


نرگس مدت مدیدیه که من احمِدعلی صدا میکنه! :| دلیل این کار این موجود ناشناخته هنوز توسط دانشمندان کشف نشده اما فعلا علی الحساب منم مَمدَسَن صداش میکنم :)) (به سکونِ میمِ دومی!)(تغییریافته ی محمدحسن! :| که یکی از پسرای مهدکودکمون بود و بابا همیشه اینطوری صداش میکرد :)) ) و الان مسئله اینه که بچه های کلاس فکر میکنن ما منگلیم! :|


ای کسانی که شهرزاد میبینین، کوفتتون بشه خنده های ترانه علی دوستی! :| همین و بس :| امروز موزیک ویدئوی کجایی رو دانلود کردم که صحنه هایی از فیلم روش بود و من در تمام لحظات در حالت خدا خدا چرای اینقد این دختر خوشگله بودم! :| T_T اگه پسر بودم شک نکنید که میرفتم میسوندمش (میدونم که شوور داره و حتا بچه هم داره :/ اما خب اگه پسر بودم زودتر دست به کار میشدم!)


به یه دوست ترکمن نیازمندیم که بریم این کتابو بش بدیم بخونه! ولی جدن خیلی کتاب دوست داشتنی ایه! برین بخونینش. الان اگه وبمو نبسته بودم میومدم جاهای قشنگشو می نوشتم (که بسیار هم زیادن) اما افسوس و صد افسوس که از فردا دوباره شروع میشه!


  • سارا
  • شنبه ۱۰ بهمن ۹۴

یکی از پست های قدیمیِ پیشنویس شده

× هیچوقت خدارو واسه اینکه نماز صبحو تنها دورکعت قرار داده شکر کردین؟ چقد بنده های ناشکری هستین آخه شما :دی

× یه مدت بود که ساعت چهارونیم-پنج پا می شدم نماز صبح میخوندم چون فک میکردم اذانو ساعت چهار میگن :| تازه کلیم ناراحت بودم که نمیتونم زودتر بیدار شم اول وقت بخونم! دوسه روز پیش پاشدم ساعت چهارونیم نمازمو خوندم بعدشم رفتم سر درسم. ساعت پنج و نیمو اینا دیدم صدای اذان مسجد محله مون میاد :| یکم شک کردم ولی گفتم حتمن اینا یکم دیر میگن کی میگه اینا معتبرن اصن :دی بعد ساعت هشت که داشتم مقنعه مو اتو میکردم برم مدرسه گفتم مامان راستی اذان صبحو ساعت چند میگن؟ گفت پنجونیم و اینا. گفتم من دوهفته س ساعت پنج پا میشم نماز میخونم :|||| هارهارهار خندید گفت آره اتفاقن میشنیدم صداتو. به باباتم گفتم سارا پا میشه نمازشب میخونه :|| مامان که نیست یه پا دشمنه واسه خودش. انقد زور میگه تازه الانم باید برم قضاهاشونو بخونم ||:

× یه بارم داشتم نماز صبح میخوندم، بعد کلا موقع نمازصبحام خیییلی خوابالوعم و شونصد تا هم خمیازه میکشم و بعد از تموم شدن نمازمم میپرم میرم مث خرس میخوابم :| بعد رفته بودم سجده، اومدم پاشم برم رکعت بعد یهو از عقب افتادم D: اصن خیلی لحظه بدی بود نمیدونستم بخندم یا پاشم جمع و جور کنم خودمو وسط نماز :)) به نظرتون خدا ناراحت شد؟


پ.ن1: فرازی بر مکالمه ی خواهرم و داییم: 

چ

پ.ن2: کـ.ـرامت اون هفته یه سری عکس و فایل نشونمون داد که اثبات میکرد آموزش پرورش طرح سوال از بیشتر بدانیدای زیست دومو مجاز میدونه. ما اون موقع محلش نذاشتیم و گفتیم ب ر ب ب و ما که ندیدیم سوال بدن و چه حرفا اصن و اینا. بعد این هفته سوال داده بود از هلیکوباکتر پیلوری که توی بیشتر بدانید گوارش هستش :| هیچی دیگه خواستم بگم وقتی طراح سوال خودش به صراحت میگه از کجا سوال میدم حرفشو گوش کنید (البته من از حرصم زدمش اون تستو :)) یه چیزایی هم بلد بودما! یعنی شانسی نزدم. اما بهرحال نصفشو شانسی زدم :)) )

+امروز آزمون دادم و خداروشکر نتیجه ش هم خوب بوده (شاید بزرگترین دستاوردش فیزیک یکِ 60 و عربیِ 61 بود!). اینو نوشتم، چون خوشم نمیاد یه کنکوریِ علاف و بیخیال به نظر بیام.

  • سارا
  • جمعه ۹ بهمن ۹۴

whatever

یه آزمون دیگه!

تا همین ده دیقه پیش خوشحال بودما. الان دیگه نیستم!

ترازم 6300 شد. گرچه درصدام نسبت به همیشه افتضاح بود! واقعا نمیدونم چرا اصن ترازم اینقد خوب شده! درصدام همش درحد 5800 عه. اینجاست که یه حسی بهم میگه ترازای کانون همش اشتباس! 

فقط زیست پایه 56 عه و شیمی پایه 47. ریاضی پایه مم 30. ریاضی رو اصلا تو کل این دوهفته دوساعت خونده بودم و با اینکه فیزیکو شاید بیش از 20 ساعت خوندم مجموع درصدش 11 ست!

البته این آزمون جمع بندی پایه بود یعنی جمع بندی درسایی که من جدی خوندنشونو از تابستون امسال شروع کردم (همون سالی که با آقای یار بودم و گند زدم به همه چی!) و شاید مهم ترین دستاوردش (حتی با وجود اون درصد داغون) این بود که شاخ عول فیزیک یکو شکستم و خوندمش! هیچوقت فکر نمیکردم اینقد ساده باشه! ولی خب بود. البته فیزیک یک با دو با هم بود و دودسته سوال بود که یکیشو 20 زدم و اون یکی رو منفیِ یک! :|

عمومیهام خیلی خوب بود (آخرین باری که عمومیو اینقد خوب زدم پارسال بود که همیشه هم عمومیم بالای 7000 بود) که این بار 6800 بود. عربیو 61 زده بود!! (هیچوقت درصد عربی بالای 40 نداشتم) و ادبیاتو هم 60 و اینا.

بعد الان رفتم تو فروم کنکور و دیدم ملت ترازاشون 7300و7800 و این حدوداس! و به شدت ناامید شدم. به خودم گفتم بعد دوهفته خرخونیِ مطلق چرا با این تراز راضی میشی؟! چرا سطح توقعت از خودت اینقد پایینه که این تراز خوشحالت میکنه؟! دیگه کی قراره به بالاتر از این فکر کنی؟! 

و واقعیت اینه که من خودمو در حدش نمیبینم. من خیلی دیر شروع کردم و درسای پایه م خیلی جای کار دارن و من تازه شروع کردم به فهمیدنشون و همش می بینم همه ی آدما اینقدر از من جلوئن. خیلی ناامیدم از این لحاظ!

از بابت درصد زیست پایه م خوشحالم. زیست پایه یکی از بزرگترین مشکلاتم بوده همیشه. مخصوصا زیست دوم. که همش حفظیه و هیچ نکته ی مفهومی ای نداره و مشکل من اینه که تازه دارم سعی میکتم حفظشون کنم.

 بعد امروز سر آزمون یادم رفته بود زلالیه کدومه و زجاجیه کدومه!!


بعد آزمون زهرا (به اصرار خودش بچه ها ساغر صداش میزدن! این همیشه برای من جای نگرانیه که اگه پس فردا خواستم اسم دخترمو بذارم زهرا یه وقت نره اسمشو عوض کنه بعدنا؟! زهرا خیلی اسم خوبیه اما مشکل اینه که خیلی زیاده! یعنی یه لحظه فکر کردن به حضرت زهرا میتونه باعث شه من تصمیمم در این باره قطعی بشه اما وقتی میبینم کشانی اسمشو از مرضیه به دنیا تغییر داده و زهرا به ساغر و یه زهرای دیگه به مهسا، ناراحت میشم. یه جور بی احترامیه. دوست ندارم این اتفاق بیفته!) پژمان فردو دیدم. از بچه های سوم تجربیِ آبدار. میگفت بچه ها خیلی کم درس میخونن اونجا... همون حرفی که کفاش زد. یکی از سیاستهای بچه های کنکوریم اینه که خودشون 15 ساعت درس بخونن و به بقیه بگن هیچی نمیخونیم! و من طبق همون نفرتم از این سیاستها و از خودم نبودن و نشون دادن چیزی که نیستم، دارم با این روش مقابله میکنم و بهش گفتم که دارم به شدت میخونم! بعدش یه لحظه حس کردم که شاید حرف درستی نبود و شاید الان بشینن با بچه ها غیبت مارو بکنن! اما به درک خب :| بذار بکنن کصافدا.


خیلی حرف داشتم که اینجا بنویسم اما پس از دیدن درصدام و ترازای بقیه یه جورایی ذوقم خوابیده! بیخیالش..

  • سارا
  • جمعه ۹ بهمن ۹۴
اوست نشسته در نظر
من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل
من به کجا سفر کنم...